بحث در باره حق را در دو بعد پى مىگيريم: يكى در بعد مفهوم لغوى و ديگرى در بعد اصطلاح فلسفى و كلامى.
حق، مصدر و به معناى وجوب و ثبوت است و البته، معمولا به معناى وصفى يعنى واجب و ثابتبه كار مىرود. هنگامى كه مىگوييم: «حق الامر» يعنى آن امر واجب و ثابتشد و هنگامى كه مىگوييم: «حق لك و يحق لك و حق عليك ان تفعله»، يعنى انجام آن فعل بر تو واجب گرديد. (1)
طبرسى مىگويد: «الحق وقوع الشيء في موضعه الذي هو له، فاذا اعتقد شيء بضرورة او حجة فهو حق; لانه وقع موقعه الذي هو له و عكسه الباطل» (2) ;حق عبارت است از وقوع شيىء در جايگاه خودش. هرگاه به سبب هدايتيا برهان، اعتقاد به چيزى پيدا شود، حق است ;چرا كه در جايگاه خود واقع شده و ضدآن، باطل است.
مرحوم خواجه طوسى در ذيل كلامى از شيخ الرئيس درباره حق، مىفرمايد: «الحقهيهنا اسم فاعل في صيغة المصدر كالعدل والمراد به ذو الحقيقة وهوبمعنى المصدر يدل بالاشتراك على معان» (3) ; حق در اين جا ما نند عدل اسم فاعل در صيغه مصدر است و مقصود از آن، صاحب حقيقت است و به اشتراك (لفظى) بر چند معنى دلالت دارد.
پس در اين كه معناى اصلى حق، ثبوت است، گفتگويى نيست و اما اين كه خواجه آن را مشترك لفظى مىداند، مربوط استبه معناى اصطلاحى كه توضيح آن خواهد آمد.
نكتهاى كه قابل توجه است، اين است كه طبرسى از معناى ثبوت، به معناى مطابقت، روى آورده; چنان كه واژهشناس نامى قرآن، راغب اصفهانى از علماى برجسته قرن ششم و هفتم نيز همين كار را كرده است. او مىگويد: «اصل الحقالمطابقة و الموافقة» (4) ; اصل حق به معناى مطابقت و موافقت است. او سپس مواردى براى كاربرد حق مشخص مىكند، كه به قرار زير است:
1. كسى كه كارش را به مقتضاى حكمت انجام مىدهد; طبق اين معنى به خداوند متعالى و هر فاعل حكيمى حق گفته مىشود و البته كاملترين و برترين مراتب حق، خداوند متعال است. قرآن كريم مىفرمايد: «ثم ردوا الى الله مولاهم الحق» (5) ; آنها به سوى خداوند كه مولاى حق آن است، بازگردانده شدند و نيز مىفرمايد: «ذلكم الله ربكم الحق» (6) ; اين استخدا، پروردگار حق شما.
2. فعلى كه به مقتضاى حكمتيا حكيمانه باشد، مانند: «ما خلق الله ذلك الا بالحق» (7) ; خداوند آن را جز به حق نيافريد، و نيز مىفرمايد: «ربنا ما خلقت هذا باطلا» (8) ; خدايا، اين جهان را باطل نيافريدهاى.
3. اعتقادى كه مطابق حق است، مثل اينكه مىگوييم: اعتقاد فلان شخص در مورد بهشت، دوزخ، ثواب، عقاب، قيامت وحساب،حق است.
4. فعل و قولى كه به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب، انجام شده; مانند: «حق القول مني لاملان جهنم» (9) ; سخن من حق است كه جهنم را (از گنهكاران) انباشته مىكنم و نيز مىفرمايد: «كذلك حقت كلمة ربك على الذين فسقوا» (10) ;همينطور سخن پروردگارت، در مورد فاسقان حقاست.
در حقيقت، راغب معانى مزبور را به لحاظ اينكه همگى از لوازم ثبوتند، مطرح مىكند;چرا كه فاعلى كه كارش موافق حكمت است، تكيه بر جايگاه ثابتى دارد و در كار خود لغزان و لرزان و متزلزل نيست. فعل حكيمانه او نيز اين چنين است. چنين فعلى بر بستر نظام هستى از جايگاه و پايگاهى ثابتبرخوردار است. اين چنين فعلى همواره مطلوب عقلاى عالم است و تا جهان بوده و هست و خواهد بود، الگوست. اعتقادى كه مطابق با واقع است، همواره ثابت است. عقل و دين با هماهنگى كامل، مردم را به سوى آنها سوق مىدهند و هيچكس بر اعتقاد حق ملامت نمىشود. همچنين فعل و قولى كه مطابق مقتضاى وجوب وبه اندازه وجوب و در وقت وجوب است، همگى از ثبوت برخوردارند.
لكن فاعلى كه كارش لغو است و فعلى كه از روى لغو و بيهودگى انجام مىگيرد و اعتقادى كه خلاف واقع باشد و فعل و قولى كه به مقتضاى وجوب و به اندازه وجوب و در وقت وجوب نيستند، همگى باطلند و هرگز از ثبوت و دوام برخوردار نيستند.
بنابراين، هم طبرسى و هم راغب، در توضيحاتى كه در باره واژه حق و كاربردهاى آن دادهاند، به سراغ لوازم معناى اصلى آن رفتهاند وهرگز قصدشان ابداع يا اظهار معناى جديدى براى حق نبوده است.
روى اين حساب، مىتوان حق را از اسماى نيكوى خداوند دانست; چرا كه او در ذات و صفات خود ثابت است و هرگز زوال و تغير در ذات و صفات ذاتى او راه ندارد.
آنچه تغير نپذيرد تويى
آن كه نمرده است و نميرد تويى
همچنين قول و فعل او نيز حق است;چرا كه مطابق حكمت و مصلحت است و بدين جهت از ثبوت و دوام برخوردار است.
حق، هم در اصطلاح فقها و علماى حقوق و علماى اخلاق كاربرد دارد و هم در اصطلاح فلاسفه و متكلمان.
در اصطلاح فقها و علماى حقوق، گاهى در مقابل حكم و گاهى اعم از حكم است. آنجا كه درمقابل حكم است، از مفاهيم اضافى است كه در آن، هم لحاظ سلطه شده وهم غير قابل اسقاط و احيانا قابل نقل و انتقال است. (11)
و اما در اصطلاح فلاسفه و متكلمان، دو كاربرد دارد: يكى در قلمرو تصورات و ديگرى در قلمرو تصديقات.
1. در قلمرو تصورات، حق به معانى زير به كار مىرود:
1. وجود عينى، اعم از اينكه دايم يا غير دايم باشد و دايم، اعم است از اين كه واجب الوجود باشد يا غير واجب الوجود.
مطابق اين معنى، هر چيزى به حسب نحوه وجود عينى خود حق است و آنچه به هيچ نحوى برخوردار از وجود نيست، باطل است. درحقيقت، حق و وجود يا موجود، الفاظ مترادف و به تعبير دقيقتر، الفاظ متساوقند; چرا كه اگر مفهوم آنها يكى باشد، مترادفند. ولى اگر هر كدام آنها مفهوم جداگانهاى داشته و مصداق آنها يكى باشد، متساوقند. همان گونه كه وجود و شيىء و وحدت و تشخص نيز در عين مغايرت مفهومى، وحدت مصداق دارند و از اين كه آنها را متساوق بدانيم، گريزى نيست. پس بايد بر ليست متساوقهاى با وجود، حق را هم اضافه كنيم.
در اين صورت، همانگونه كه وجود را به واجب و ممكن، غنى و فقير، مستقل و رابط، تام و ناقص و ...تقسيم مىكنيم و به آن، قلمروى وسيع مىدهيم، حق نيز قلمروى وسيع مىيابد وخود به واجب و ممكن، غنى و فقير، مستقل و رابط و...تقسيم پذير است.
در حقيقت همانگونه كه وجود مراتب تشكيكى شديد و ضعيف و كامل و ناقص دارد، حق نيز داراى مراتبى است.
همانطورى كه شديدترين مراتب وجود، هيچ حدى جز بى حدى نمىپذيرد و ضعيفترين مراتب وجود، هيچ فعليتى جز عدم فعليت ندارد و آنچه ميان اين دو مرتبه واقع مىشود، نسبتبه مراتب بالاتر از خود، فقير و محتاج و نسبتبه مرتبه پايينتر از خود، غنى و بى نياز است، حق نيز برحسب معناى نخست چنين است.
همانطورى كه مرتبه نازله وجود، نياز و عدم فعليت محض و مرتبه عاليه وجود، بى نيازى و فعليت محض است، حق نيز در مرتبه نازل، عدم فعليت محض و در مرتبهعالى، فعليت محض است.
اينجاست كه بايد بگوييم:محور حق، وجود و محور باطل، عدم است. آرى وجود وحق با هم مىچرخند وعدم و باطل نيز با هم، گرچه نيستى و بطلان چيزى نيستند كه چرخش داشته باشند.
بنابراين، واجب الوجود در حق بودن خود، تام، مستقل و غنى است و بقيه مراتب، در حق بودن خود، ناقص و رابط و محتاجند. با اين وصف، همه مراتب تشكيكى وجود، حق است و هيچ مرتبهاى باطل نيست. هم اچنان كه هيچ مرتبهاى معدوم نيستيعنى هيچ مرتبهاى از مراتب حقيقت، محكوم به حكم عدم يا بطلان مقابل نيست. گو اينكه همه آنها به جز واجب الوجود، محكوم به حكم عدم يا بطلان مجامع هستند. (12)
2. وجود دايم، اعم از اينكه واجب يا ممكن باشد. اينجا ديگر، وجود يا موجودى كه بهرهاى از دوام نداشته و دستخوش حدوث و زوال زمانى است، از قلمرو حق و حقيقت، خارج مىشود و در صف باطل جاى مىگيرد. نه تنها، معدوم باطل است كه موجود غير دايم نيز باطل است. يعنى وجود موقت و مقطعى به منزله عدم، انگاشته شده است. فرق نمىكند كه موجودى كه غير ازلى و غير ابدى است، دير بپايد يا دير نپايد. چنين موجودى لايق اين كه حق ناميده شود، نيست. به خصوص آنكه عمرى بس كوتاه دارد.
پشه كى داند كه اين باغ ازكى است؟
در بهاران زاد و مرگش در دى است
گرچه اينجا ديگر، فرقى ميان پشه و فيل، جماد و نبات و انسان و حيوان نيست; تنها آنكه دوام دارد، حق است. اعماز اين كه در دوام خويش مستقل و غنى باشد مانند واجب الوجود يا غير مستقل و محتاج باشد مانند مجردات تام و مفارقات محض همچون عقول و آن اكه دوام ندارد، باطل است; اعم از اينكه معدوم مطلق باشد، يا در مقطعى از زمان موجود باشد; خواه طولانى و خواه غير طولانى.
3. وجود واجب كه عاليترين مراتب هستى است و سلسله همه حاجات به او منتهى مىشود و هر موجودى هرچه دارد، از اوست و او فاقد هيچ كمالى از كمالات نيست و ما سواى او چنين نيستند.
مطابق اين معنى، نه تنها معدوم باطل است; بلكه موجود ممكن نيز باطل است. چرا كه امكان به معناى نيستى و ليسيت ذاتى است و ممكن به حسب ذاتش عدم و بطلان است; گو اينكه از ناحيه غير، وجوب و وجود يافته است. (13)
سيه رويى ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد و الله اعلم
بهترين تعبيرى كه حكيم و عارف و متكلم از ذات خداوند كهكمال و جمال مطلق است، دارد، حق و وجود مطلق است، گرچه خصوصاعارف، ازاين تعبيرها خود را راضى نمىيابد. به همين جهت است كه در باره موضوع عرفان مىگويد:
«تعبير از آن چيزى كه صلاحيت دارد، موضوع اين علم باشد، آنهم به معناى محيط و مفهوم فراگيرى كه هيچ چيزى از آن بيرون و هيچ چيزى در مقابل آن نباشد، جدا دشوار است و اگر از آن تعبير به وجود مطلق يا حق مىشود، تعبير از شيىء به اخص اوصاف آن شده است». (14)
با عنايتبه اينكه موضوع عرفان ذات مقدس خداوند يا ذات و اسماء و صفات اوست (15) ، معلوم مىشود كه بهترين عناوين، وجود مطلق يا حق است.
با اينكه اين دو مفهوم، از اعم مفاهيمى هستند كه ما مىشناسيم، ولى در مقام حكايت از آن ذات بىمانند،از اخص اوصافند و اگر عنوانى اعم از آنها يافت مىشد، حتما آن عنوان اعم به كار گرفته مىشد. (16)
بنابراين، هرگز عارف، با به كارگيرى عناوينى مانند وجود مطلق يا حق، خود را راضى نمىيابد; چرا كه نتوانسته استبا تعبير به اخص اوصاف، معنون و موصوف خود را حقيقتا توصيف و تبيين كند. اما چه مىشود كرد؟!«ما لا يدرك كله لا يترك كله». اين هم دليل استبر بلندى همت عارفان راستين و خداجويان واقعى كه نه مدعى وصول به كنه معرفتند و نه بر نردبان معرفت، خود را در آخرين پله يافتهاند.
سرم به دنيا و عقبا فرو نمىآيد
تبارك الله از اين فتنهها كه بر سرماست!
اگر اين راه پايانى داشته باشد، بايد انبيا و اوصيا و مخصوصا پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله و سلم به آخر راه رسيده باشند; حال آنكه خود آنها هرگز چنين ادعايى نداشتهاند.
امير مؤمنان عليه السلام فرمود:
«الذي لا يدركه بعد الهمم ولا يناله غوص الفطن». (17)
خداوندى كه حقيقت او را صاحبان همتبلند درك نمىكنند و زيركيها وهوشهاى غواص به او دست نمىيابند.
شعر لبيد بن ربيعه كه مىگويند پيامبر خاتم را به اهتزاز آورد، آنهم اهتزاز روحانى و نه جسمانى، و او را به طرب در آورد، آنهم طرب قدسى، نه حسى (18) ، چنين است:
الا كل شيء ما خلا الله باطل
وكل نعيم لا محالة زائل
شاعر در اين بيت همه چيز را باطل مىشمارد، جز ذات خدا و همه نعمتها را زوال پذير مىداند. لكن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به او مىفرمايد: «اللهم الا ان العيش عيش الاخرة» (19) ; ولى زندگى آخرت و نعمتهاى آن، زوال نمىپذيرد.
مىگويند: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره آن فرمود:«اصدق كلمة قالها الشاعر»; (20) راست ترين كلمهاى است كه شاعر بر زبان آورده است.
قرآن كريم مىفرمايد:
«ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه الباطل و ان الله هو العلي الكبير» (21) ;
آنچه در بارهقدرت و حكمتخداوند در آيات پيش گفته شد، به سبب اين است كه حق، منحصرا خود خداست و آنچه غير از او مىخوانند،،باطل است و او والامقام و كبير است.
امام صادق عليه السلام درباره خداوندى كه در حقانيتخود يگانه و منحصر است، فرمود:
«هو نور ليس فيه ظلمة و صدق ليس فيه كذب و عدل ليس فيه جور و حق ليس فيه باطل كذلك لم يزل و لا يزال ابد الابدين». (22)
او نورى است كه در او ظلمت نيست و صدقى است كه در او كذب نيست و عدلى است كه در او جور نيست و حقى است كه در او باطل نيست. او همواره و در بيكرانگى ازل و ابد، چنين بوده و هست و خواهد بود.
مطابق اين روايت، هيچ چيزى جز خدا نور محض و صدق محض و عدل محض و حق محض نيست. جز او اگر ظلمت محض و كذب محض و ظلم محض وباطل محض نباشد، حداقل، آميخته به اينهاست. او درست است كه اگر عدم محض نيست، بهرهاى از وجود دارد; ولى وجود محض هم نيست. اينجاست كه بايد دربارهاش بگوييم: اگر چه عدم مقابل نيست، ولى عدم مجامع است و عدم مجامع، با مراتب وجود امكانى همراه و مشوب است گو اينكه شوب به عدم نيز درباره اينها يكسان نيست. بلكه گاهى احكام وجود غالب است و گاهى احكام عدم.
هشام بن سالم مىگويد: بر امام ششمعليه السلام داخل شدم. به من فرمود: «اتنعت الله» آيا خدا را وصف مىكنى؟ گفتم: آرى. فرمود: «هات» وصف خود را بياور.گفتم: «هو السميع البصير» او شنوا و بيناست. فرمود: «هذه صفة يشترك فيها المخلوقون»; اينها صفاتى است كه آفريدگان در آنها با خداوند شريكند. گفتم: «فكيف تنعته؟» ; تو خدا را چگونه وصف مىكنى؟ فرمود:«هو نور لا ظلمة فيه و حياة لا موت فيه و علم لا جهل فيه و حق لا باطل فيه»; خداوند نورى است كه در او ظلمتى نيست و حياتى است كه در او مرگى نيست علمى است كه در او جهلى نيست وحقى است كه در او باطلى نيست.
هشام كه يكى از شاگردان حضرت در رشته مسايل اعتقادى وكلامى و ازمتكلمان پرورش يافته مكتب آن حضرت بود مىگويد: از نزد حضرتش مرخص شدم; حال آنكه داناترين مردم به توحيد بودم. (23)
آرى همين است. پرورش يافتگان مكتب كلامى امام ششم عليه السلام بايد از همه متكلمان، اعلم به توحيد باشند. همانگونه كه پرورش يافتگان مكتب فقهى آن امام همام و شاگردان ديگر ابعاد علمى آن بنيانگذار مذهب جعفرى، نيز از ديگران، برتر و والاتر بودند.
تا اينجا مفهوم تصورى حق را در معانى سهگانه بررسى كرديم. اكنون وقتبررسى مفهوم تصديقى حق است. اينجا ديگر حق در مورد قضاياى ملفوظ يا معقول به كار مىرود. مطابق اين كاربرد، به قضيه ملفوظ «قول حق» و به قضيه معقول «اعتقاد حق» گفته مىشود. تصديق، همان حكم است. حاجى سبزوارى مىگويد:
الارتسامي من ادرك الحجا
اما تصور يكون ساذجا
او هو تصديق او هو الحكم فقط
و من يركبه فيركب الشطط (24)
علم حصولى، ياتصورى است كه بدون حكم استيا تصديقى است كه فقط عبارت از حكم است و امام فخر رازى كه آن را مركب و مجموع تصور محكوم عليه و محكوم به و سبتحكميه مىداند، منحرف شده است.
صدر المتالهين مىگويد: «اين اعتبار از مفهوم حق، همان صادق است. بنابراين، به اعتبار نسبت او به خارج، صادق و به اعتبار نسبتخارج به او حق است. نه اين كه حق بودن عبارت باشد از نسبتخارج به قضيه ملفوظ يا معقول و صادق بودن عبارت باشد از نسبت قضيه ملفوظ يا معقول به خارج كه چنين فرق تعسف و تكلف است». (25)
اين سخن صدر المتالهين ناظر استبه آنچه شيخ الرئيس و خواجه و علامه حلى درباره معناى اخير حق گفتهاند. اين هر سه بزرگوار فرق حق و صدق را به لحاظ نسبت واقع به قضيه و نسبت قضيه به واقع بيان كردهاند. (26)
صدر المتالهين مىخواهد بگويد: حق همان وجود عينى و خارجى است و اين كه قول يا عقد متصف به حق بودن مىشود، به ادعاى اين است كه قول يا عقد، همان وجود عينى است. پس صادق على اىحال قضيه مطابق (به كسر باء) با خارج است. ولى حق، قضيه مطابق (به فتح باء) با خارج نيست; بلكه حق همان وجود عينى و خارجى به يكى از معانى سهگانه مزبور است و در اينجا قول يا عقد را ادعاءا همان وجود عينى تلقى كردهايم. (27)
توضيح فوق، برداشتى از نظر مرحوم علامه طباطبايى است و بدين ترتيب، حكم هم ولو به ادعاء موجودى عينى است و بنابر اين، قضيهاى كه از ذاتيت و كليت و دوام و ضرورت برخوردار است و به هيچ وجه، در معرض تغير و ديگرگونى نيست، حق است وچنين قضيهاى با معناى اخير حق، يعنى وجود واجب متناسبتر است تا معناى دوام و صرف عينيتخارجى. بقيه قضايا به معناى دوم يا به معناى اول، حقيقت دارند.
حال جاى آن است كه ببنيم بر حسب معانى مختلفى كه برشمرديم، حقترين همه حقايق چيست؟
در قلمرو تصورات، موجودى كه در وجود خود مستقل و غنى و ازلى و ابدى است، احق همه حقايق است. ساير موجودات، بنابر معناى اول و دوم، حقند نه احق و بنابر معناى سوم، باطلند نه حق.
خلاصه اينكه بنابر معناى سوم، حق و احق نداريم; ولى بنابر معناى اول و دوم، حق و احق داريم. طبق معناى سوم، در مقابل حق، احقى نيست. بلكه مقابل آن، باطل است، لكن طبق معناى دوم و سوم، هم حق داريم و هم احق. آنچه نه حق است و نه احق، باطل است.
و اما در قلمرو تصديقات، هر قضيه ملفوظ يا معقولى كه ادعاءا عين واقع است، حق است. در اينجا نيز اگر حق را به صرف معناى عينيتبه كار بريم، هر قضيهاى كه بهره از صدق داشته باشد، حق است و قضيهاى كه علاوه بر صدق، بهره از دوام هم داشته باشد، احق است واما قضيهاى كه از دوام و كليت و ضرورت و ذاتيتبرخود داراست، احق همه حقايق است.
گذشته از ديدگاه فوق، مىتوان از ديدگاه ديگرى نيز قضايا را به حق و احق تقسيم كرد.
اين ديدگاه، عبارت از اين است كه قضايا را به اعتبار بداهت و عدم بداهت، مورد مطالعه قرار دهيم. قضايايى كه بديهى نيستند، ولى مستند به حجت قطعى هستند، حقند و قضايايى كه بديهى هستند و ذهن انسان، بدون استناد به حجت قطعى آنهارا مورد تصديق قرار مىدهد، احقند. از آنجا كه دور و تسلسل محال است، قضاياى غير بديهى بايد سرانجام به قضاياى بديهى منتهى شوند. پس قضاياى بديهى خود معيارند;ولى قضاياى غير بديهى خود معيار نيستند.
پس حق بودن و احق بودن قضايا به اعتبار بداهت وعدم بداهت است; لكن قضاياى بديهى نيز بر دو دستهاند:
بديهيات اوليه و بديهيات غير اوليه.
فرق بديهيات اوليه و غير اوليه در عين اشتراك آنها به لحاظ عدم نياز به برهان در اين است كه اگر صرف تصور موضوع و محمول و نسبت در تصديق كافى باشد و نيازى به هيچگونه مؤونه زايدى نباشد، قضيه را بديهى اولى مىناميم و اگر نياز به مؤنه زايدى از قبيل احساس، فطرت، تجربه، تواتر، يا حدس باشد، قضيه را بديهى غير اولى مىناميم. (28)
صدرالمتالهين مىگويد:
«احق اقوال، قضيهاى است كه صدق آن دايم باشد و احق آنها قضيهاى است كه صدق آن، اولى باشد و احق اقوال حقه اوليه، قضيهاى است كه انكار آن، مبناى هر سفسطهاى است و آن، قضيهاى است كه مىگويد: ميان سلب و ايجاب واسطهاى نيست. چرا كه همه اقوال، تحليلا به آن باز مىگردد و انكار آن، انكار همه مقدمات و نتايج است». (29)
در بيان فوق، صدر المتالهين قضايا را درجه بندى و مرتب كرده كه ذيلا به درجات و مراتب آن، اشاره مىكنيم:
1. قضاياى جزيى مانند:«زيد بيناست». اينگونه قضايا نه تنها كليت ندارند، بلكه از دوام و ذاتيت و ضرورت هم برخوردار نيستند. به همين جهت است كه اينها در نازلترين درجات و مراتب حق بودن قرار دارند.
2. قضايايى كه از ضرورت و ذاتيت و كليت و دوام برخوردارند، ولى بديهى نيستند، مانند تمام مقدمات يقينى كه نيازبه اثبات دارند.
3. قضايايى كه علاوه بر ويژگيهاى فوق، از بداهت نيز برخوردارند، ولى اولى نيستند.
4. قضايايى كه با واجد بودن همه ويژگيهاى يك حقيقت، بديهى اولى هستند. مانند: «الكل اعظم من الجزء»; بزرگتر بودن كل از جزء يا كوچكتر بودن جزء از كل، از حقايقى است كه فقط به تصور موضوع و محمول يا مقدم و تالى و نسبتبستگى دارد وغير از آن، نياز به هيچ مؤونه زايدى ندارد. در اينگونه قضايا اگر كسى عاجز از حكم يا تصديق باشد، به علت عجز از تصورات است و قطعا تصور موضوع و محمول يا مقدم و تالى و نسبت، در تصديق كافى است.
5. سرانجام در عالم تصديقات و حقايق تصديقيه به قضيهاى مىرسيم كه قبول آن، مبناى فلسفه و انكار آن، مبناى سفسطه است. بدون آن قضيه، هيچ قضيهاى سامان نمىگيرد و با نبودن آن، كميت همه علوم لنگ است.
اگر اين قضيه را بپذيريم، تمام قضاياى بديهى (اعم از اولى و غير اولى) وغير بديهى پذيرفته مىشوند و اگر آن را نپذيريم، هيچ قضيهاى و لو بديهيات اوليه پشتوانه ندارد.
به همين جهت است كه قضيه: «النقيضان لا يجتمعان ولا يرتفعان» احق همه حقايق و بديهىترين بديهيات و اولىترين همه اوليات است.
اگر قضيهاى به اعتبار كليت و دوام و ضرورت و ذاتيت، حق است، قضيهاى كه پشتوانه همه قضاياست، احق است.
حقانيت قضاياى بديهى قابل اثبات نيست. لكن حقانيت قضاياى غير بديهى قابل اثبات است. اگر كسى منكر قضاياى بديهى بشود، نمىشود از راه استدلال، او را به تصديق واداشت.
منكر قضاياى بديهى و مخصوصا قضيه اول الاوائل يا معاند استيا متحير. دومى بيمارى است كه گرفتار حيرت شده و بايد حيرت او را رفع كرد; يعنى بايد ديد چرا گرفتار حيرت شده، تا از رهگذر شناخت اسباب حيرتش درمان شود. ولى اولى دچار عناد و لجاج شده و به تعبير شيخ ا لرئيس بايد او را از خوردن و آشاميدن منع كرد; چرا كه در نظر او خوردن و آشاميدن و ترك آنها يكسان است. (30)
علت اينكه برخى گرفتار حيرت مىشوند، چند چيز است:
1. تناقض آراى بزرگان.
2. شنيدن اقوال مخالف عقل.
3. عدم اقتدار بر تشخيص صحت و سقم قياسات مناقض.
4. تشكيك در ارزش ادراكات.
در مورد تناقض آراى بزرگان، بايد براى رفع حيرت اشخاص به آنها گفته شود كه انسانها نه معصومند و نه همه آنها به لحاظ قوه فكر و ادراك، يكسان.
و در مورد اقوال مخالف عقل، بايد به آنها گفته شود كه گاهى برخى از بزرگان سخن خود را به رمز گفتهاند وبايد ديد مقصود واقعى آنها چه بوده است.
در مورد عدم اقتدار بر تشخيص صحت و سقم قياسات مناقض، بايد مايه فكرى و علمى و منطقى آنها تقويتشود، تا اقتدار پيدا كنند.
و اما آنهايى كه در ارزش ادراكات تشكيك مىكنند، به خاطر وجود خطاهايى در احساس وتخيل وتعقل است. اينان به خاطر همين خطاهاست كه كل ادراكات حسى و خيالى و عقلى را زير سؤال مىبرند; درحالى كه بايد با معيارها و ملاكهايى به تشخيص خطا و صواب بپردازيم. وجود خطا در ادراكات، انسان را وادار مىكند كه به جاى طرد همه ادراكات، در پى يافتن معيار و ملاك تشخيص خطا از صواب باشد و اين كارى است كه بر عهده فلسفه است. علامه طباطبايى مىفرمايد: «همانطورى كه ما در موجودات واقعى شك نداريم، در اين هم شك نداريم كه گاهى خطا مىكنيم و غير موجود را موجود مىپنداريم يا به عكس... به خاطر همين است كه بايد در باره اشياء موجود و تميز آنها از اشياء غير موجود به گونهاى بحث كنيم كه مفيد يقين ونافى شك باشد... اينگونه بحثهارا ما فلسفه مىناميم». (31)
1. دائرة المعارف فريد وجدى: 3/465.
2. تفسير مجمع البيان: 4/520; ذيل تفسير آيه 7و8 سورهانفال.
3. الاشارات والتنبيهات: 3/9، مطبعة حيدرى تهران.
4. المفردات في غريب القرآن: حق.
5. الانعام/62.
6. يونس/32.
7. يونس/5.
8. آل عمران/191.
9. الم السجده/14.
10. يونس/34.
11. رجوع شود به فصلنامه نقد شماره 2، مقاله حق و تكليف، صفحه 43 به همين قلم.
12. عدم مقابل به معناى نقيض است;ولى عدم يا بطلان مجامع به معناى نقصان است.
13. معانى سهگانه حق در قلمرو تصور، تفصيلى استبرگرفته از اين كتابها: الاشارات والتنبيهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهيات، المقالة1، الفصل 8; كشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
14. تحرير تمهيد القواعد، ابن تركه، ص113، انتشارات الزهراء.
15. همان، صفحه 95.
16.همان، صفحه 114.
17. نهج البلاغه، خطبه 1.
18. الاسفار الاربعة: 1/89.
19. همان.
20. الاصابة في معرفة الصحابة: 3/327; الاستيعاب في معرفة الاصحاب: 3/325، حرف اللام.
21. لقمان/30.
22. بحار الانوار، طبع جديد:3/306.
23.بحار الانوار: 4/70.
24. شرح اللالي المنتظمة(شرح منظومه، بخش منطق)، ص 7و8، چاپ ناصرى.
25. الاسفار الاربعة: 1/89.
26. الاشارات و التنبيهات: 3/9; الاسفار الاربعة: 1/89; الشفاء، الالهيات، المقالة 1، الفصل 8; كشف المراد، المسالة 21، الفصل 2، المقصد 3.
27. الاسفار الاربعة: 1/89، تعليقه ط.
28. براى آگاهى درباره مؤونههاى زايد بايد به كتب منطق مبحثبرهان رجوع كرد. از جمله: شرح منظومه منطق، چاپ ناصرى، صص91 - 88.
29. الاسفار الاربعة: 1/30، تعليقه هط.
30.الشفاء، الالهيات، المقالة 1، الفصل 8.
31. نهاية الحكمة، كلام بمنزلة المدخل.